يكشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۴۰ ب.ظ
شیر بی سر و دم
شعر :
این حکایت بشنو از صاحب بیان / در طریق و عادت قزوینیان
بر تن و دست و کتفها بیدرنگ / میزدند از صورت شیر و پلنگ
بر چنان صورت پیاپی بی گزند / از سر سوزن کبودیها زنند
سوی دلاکی بشد قزوینیی / که کبودم زن بکن شیرینیی
گفت چه صورت زنم ای پهلوان / گفت بر زن صورت شیر ژیان
طالعم شیر است نقش شیر زن / جهد کن رنگ کبودی سیر زن
گفت بر چه موضعت صورت زنم / گفت بر شانه گهم زن آن رقم
تا شود پشتم قوی در رزم و بزم / با چنین شیر ژیان در عزم حزم
چون که او سوزن فرو بردن گرفت / درد آن در شانگه مسکن گرفت
پهلوان در ناله آمد کای سنی / مر مرا کشتی چه صورت می زنی
گفت آخر شیر فرمودی مرا / گفت از چه عضو کردی ابتدا
گفت از دُمگاه آغازیده ام / گفت دم بگذار ای دو دیده ام
از دُم و دُمگاه شیرم دَم گرفت / دُمگه او دَمگهم محکم گرفت
شیر بی دم باش گو ای شیر ساز / که دلم سستی گرفت از زخم گاز
جانب دیگر گرفت آن شخص زخم /بی محابا بی مواسائی و رحم
بانگ زد او کاین چه اندام است از او / گفت او گوش است این ای نیکخو
گفت تا گوشش نباشد ای همام / گوش را بگذار و کوته کن کلام
جانب دیگر خلش آغاز کرد / باز قزوینی فغان را ساز کرد
کاین سیُم جانب چه اندام است نیز / گفت این است اشکم شیر ای عزیز
گفت گو اشکم نباشد شیر را / خود چه اشکم باید این ادبیر را
درد افزون گشت کم زن زخمها / اشکم چه شیر را بهر خدا
خیره شد دلاک و بس حیران بماند / تا به دیر انگشت در دندان بماند
بر زمین زد سوزن آن دم اوستاد /گفت در عالم کسی را این فتاد؟
شیر بی دُم و سر و اشکم که دید / این چنین شیری خدا کی آفرید؟
چون نداری طاقت سوزن زدن / از چنین شیر ژیان پس دم مزن
ای برادر صبر کن بر درد نیش / تا رهی از نیش نفس گبر خویش
کان گروهی که رهیدند از وجود / چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود
هر که مُرد اندر تن او نفس گبر / مر و را فرمان برد خورشید و ابر
چون دلش آموخت شمع افروختن / آفتاب او را نیارد سوختن
گفت حق در آفتاب منتجم / ذکر تزاور کذا عن کهفهم
خفتگانی کز خدا بُد کارشان / میل کردی آفتاب از غارشان
خار، جمله لطف، چون گل می شود / پیش جزوی کو بر کلّ میشود
چیست تعظیم خدا افراشتن؟ / خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحید خدا آموختن؟ خویشتن را پیش واحد سوختن
گر همی خواهی که بفروزی چو روز / هستی همچون شب خود را بسوز
هستیت در هستِ آن هستی نواز / همچو مس در کیمیا اندر گداز
در من و ما سخت کرده ستی دو دست / هست این جمله ی خرابی از "دو هست"
بر تن و دست و کتفها بیدرنگ / میزدند از صورت شیر و پلنگ
بر چنان صورت پیاپی بی گزند / از سر سوزن کبودیها زنند
سوی دلاکی بشد قزوینیی / که کبودم زن بکن شیرینیی
گفت چه صورت زنم ای پهلوان / گفت بر زن صورت شیر ژیان
طالعم شیر است نقش شیر زن / جهد کن رنگ کبودی سیر زن
گفت بر چه موضعت صورت زنم / گفت بر شانه گهم زن آن رقم
تا شود پشتم قوی در رزم و بزم / با چنین شیر ژیان در عزم حزم
چون که او سوزن فرو بردن گرفت / درد آن در شانگه مسکن گرفت
پهلوان در ناله آمد کای سنی / مر مرا کشتی چه صورت می زنی
گفت آخر شیر فرمودی مرا / گفت از چه عضو کردی ابتدا
گفت از دُمگاه آغازیده ام / گفت دم بگذار ای دو دیده ام
از دُم و دُمگاه شیرم دَم گرفت / دُمگه او دَمگهم محکم گرفت
شیر بی دم باش گو ای شیر ساز / که دلم سستی گرفت از زخم گاز
جانب دیگر گرفت آن شخص زخم /بی محابا بی مواسائی و رحم
بانگ زد او کاین چه اندام است از او / گفت او گوش است این ای نیکخو
گفت تا گوشش نباشد ای همام / گوش را بگذار و کوته کن کلام
جانب دیگر خلش آغاز کرد / باز قزوینی فغان را ساز کرد
کاین سیُم جانب چه اندام است نیز / گفت این است اشکم شیر ای عزیز
گفت گو اشکم نباشد شیر را / خود چه اشکم باید این ادبیر را
درد افزون گشت کم زن زخمها / اشکم چه شیر را بهر خدا
خیره شد دلاک و بس حیران بماند / تا به دیر انگشت در دندان بماند
بر زمین زد سوزن آن دم اوستاد /گفت در عالم کسی را این فتاد؟
شیر بی دُم و سر و اشکم که دید / این چنین شیری خدا کی آفرید؟
چون نداری طاقت سوزن زدن / از چنین شیر ژیان پس دم مزن
ای برادر صبر کن بر درد نیش / تا رهی از نیش نفس گبر خویش
کان گروهی که رهیدند از وجود / چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود
هر که مُرد اندر تن او نفس گبر / مر و را فرمان برد خورشید و ابر
چون دلش آموخت شمع افروختن / آفتاب او را نیارد سوختن
گفت حق در آفتاب منتجم / ذکر تزاور کذا عن کهفهم
خفتگانی کز خدا بُد کارشان / میل کردی آفتاب از غارشان
خار، جمله لطف، چون گل می شود / پیش جزوی کو بر کلّ میشود
چیست تعظیم خدا افراشتن؟ / خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحید خدا آموختن؟ خویشتن را پیش واحد سوختن
گر همی خواهی که بفروزی چو روز / هستی همچون شب خود را بسوز
هستیت در هستِ آن هستی نواز / همچو مس در کیمیا اندر گداز
در من و ما سخت کرده ستی دو دست / هست این جمله ی خرابی از "دو هست"
نثر :
در شهر قزوین مردم عادت داشتند که با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقشهایی را رسم کنند, یا نامی بنویسند، یا شکل انسان و حیوانی بکشند. کسانی که در این کار مهارت داشتند "دلاک" نامیده میشدند. دلاک , مرکب را با سوزن در زیر پوست بدن وارد میکرد و تصویری میکشید که همیشه روی تن میماند.
روزی یک پهلوان قزوینی پیش دلاک رفت و گفت بر شانهام عکس یک شیر را رسم کن. پهلوان روی زمین دراز کشید و دلاک سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن کرد. اولین سوزن را که در شانة پهلوان فرو کرد. پهلوان از درد داد کشید و گفت: آی! مرا کشتی. دلاک گفت: خودت خواستهای, باید تحمل کنی, پهلوان پرسید: چه تصویری نقش میکنی؟ دلاک گفت: تو خودت خواستی که نقش شیر رسم کنم. پهلوان گفت از کدام اندام شیر آغاز کردی؟ دلاک گفت: از دُم شیر. پهلوان گفت, نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نیست. دلاک دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فریاد زد, کدام اندام را میکشی؟ دلاک گفت: این گوش شیر است. پهلوان گفت: این شیر گوش لازم ندارد. عضو دیگری را نقش بزن. باز دلاک سوزن در شانة پهلوان فرو کرد, پهلوان قزوینی فغان برآورد و گفت: این کدام عضو شیر است؟ دلاک گفت: شکم شیر است. پهلوان گفت: این شیر سیر است. عکس شیر همیشه سیر است. شکم لازم ندارد.
دلاک عصبانی شد, و سوزن را بر زمین زد و گفت: در کجای جهان کسی شیر بی سر و دم و شکم دیده؟ خدا هرگز چنین شیری نیافریده است.
روزی یک پهلوان قزوینی پیش دلاک رفت و گفت بر شانهام عکس یک شیر را رسم کن. پهلوان روی زمین دراز کشید و دلاک سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن کرد. اولین سوزن را که در شانة پهلوان فرو کرد. پهلوان از درد داد کشید و گفت: آی! مرا کشتی. دلاک گفت: خودت خواستهای, باید تحمل کنی, پهلوان پرسید: چه تصویری نقش میکنی؟ دلاک گفت: تو خودت خواستی که نقش شیر رسم کنم. پهلوان گفت از کدام اندام شیر آغاز کردی؟ دلاک گفت: از دُم شیر. پهلوان گفت, نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نیست. دلاک دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فریاد زد, کدام اندام را میکشی؟ دلاک گفت: این گوش شیر است. پهلوان گفت: این شیر گوش لازم ندارد. عضو دیگری را نقش بزن. باز دلاک سوزن در شانة پهلوان فرو کرد, پهلوان قزوینی فغان برآورد و گفت: این کدام عضو شیر است؟ دلاک گفت: شکم شیر است. پهلوان گفت: این شیر سیر است. عکس شیر همیشه سیر است. شکم لازم ندارد.
دلاک عصبانی شد, و سوزن را بر زمین زد و گفت: در کجای جهان کسی شیر بی سر و دم و شکم دیده؟ خدا هرگز چنین شیری نیافریده است.
این مطلب خیلی زیبا بود به خصوص این که هم شعر بود و هم نثر
من آدرس وبلاگ شما رو توی پیوند وبلاگ های خودم قرار دادم
امیدوارم شما هم به وبلاگ های من سر بزنید و من رو با نظراتتون راهنمایی کنید.
sansan1477.blog.ir
maloos.blog.ir
با تشکر